وبلاگ علمی - تفریح دبیرستان البرز
نظر یادتون نره!
کلاه فروشی روزی از جنگلی میگذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکرکردن سرش را خاراند و دید کهمیمون ها همین کار را کردند.او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد. سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتاکلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کاررا نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری؟!aks
aboutaleb 1- بهلول و دوست خود : شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد ، چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقاً خرش لنگ شد و به زمین افتاد آن شخص با سابقه دوستی که با بهلول داشت بهلول را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را بهاو بدهد و بارش را به منزل به رساند . چون بهلول قبلاً قسمخورده بود که الاغش را به کسیندهد به آن مرد گفت : الاغ من نیست . اتفاقاً صدای الاغ بلند شدو بنای عرعر کردن را گذارد . آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و می گویی نیست . بهلول گفت عجب دوست احمقی هستیتو ، پنجاه سال با من رفیقی ، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می نمایی ؟ ‎ aboutaleb 2- بهلول و مستخدم :‏ ‎ آورده اند که یکی از مستخدمینخلیفه هارون الرشید ماست خورده و قدری ماست در ریشش ریخته بودبهلول از او سوال نمود چه خورده ، مستخدم برای تمسخر گفت : کبوتر خورده ام . بهلول جواب داد قبل از آن که به گویی من دانسته بودم . مستخدم پرسید از کجا می دانستی ؟ بهلولگفت چون فضله ای بر ریشت نمودار است .‏ ‎ aboutaleb 3- بهلول و مرد شیاد :‏ ‎ آورده اند که بهلول سکه طلاییدر دست داشت و با آن بازی می نمود . شیادی چون شنیده بود کهبهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگاست به تو می دهم ! بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم ! اگرسه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی . شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت : خوب الاغ جون چون تو با این خریت فهمیدی سکه در دست من است از طلاست . من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آنمرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .‏ ‎ aboutaleb 4- بهلول و دزد :‏ ‎ گویند روزی بهلول کفش نو پوشیده بود داخل مسجدی شد تا نماز بگذارد در آن محل مردی را دید که به کفش های او نگاه می کند فهمید که طمع به کفش او دارد ناچار با کفش به نماز ایستاد آن دزد گفت با کفش نماز نباشد . بهلول گفت ، اگر نماز نباشد کفش باشد !‏ ‎ aboutaleb 5- بهلول و سوداگر : روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم ؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه . آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقاً پس از چندماهی فروخت و سود فراوان برد . باز روزی به بهلول بر خورد . این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم ؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه . سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبارنمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده ، گفتی آهن بخر وپنبه ، نفعی برده . ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی ؟ تمام سرمایه من از بین رفت . بهلول در جواب آن مرد گفت روزاول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانهصدا زدی ، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلبرا درک نمود .‏ ‎ aboutaleb 6- بهلول و عطیه خلیفه :‏ ‎ روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که آن را در میان فقرا و نیازمندان تقسیم نماید بهلول وجه را گرفت و بعد از لحظه ای به خود خلیفه رد کرد . هارون از علت آن سوال نمود. بهلول جواب داد که من هر چه فکر کردم از خود خلیفه محتاج تر و فقیر تر کسی نیست . این بود که من وجه را به خود خلیفه رد کردم . چون می بینم مامورین و گماشتگان تو در دکان ها ایستاده و به ضرب تازیانه مالیات و باج و خراج از مردم می گیرند و در خزانه تو می ریزند و از این جهت دیدم که احتیاج تو از همه بیشتر است لذا وجه را به شما بر گرداندم .‏ ‎ aboutaleb 7- بهلول و وزیر :‏ ‎ روزی وزیر خلیفه به تمسخر بهلول را گفت : خلیفه تو را حاکمبه سگ و خروس و خوک نموده است. بهلول جواب داد پس از این ساعت قدم از فرمان من بیرون منه ، که رعیت منی . همراهان وزیر همه به خنده افتادند و وزیر از جواب بهلول منفعل و خجل گردید .aks
روزی از روزها، پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند. پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد کند و گیاه رشد کرده را درروز معینی نزد او بیاورند. پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت.... تمام تلاش خود را برای پادشاهشدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه راپرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آبو هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد. پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بی فایده بود و نتوانستگیاه را پرورش دهد. بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوانها در قصر پادشاه جمع شده وگیاه کوچک خودشان را در گلدانبرای پادشاه آورده بودند. پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: پس گیاه توکو؟ پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد... در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد! همه جوانان به این انتخاب پادشاه اعتراض کردند. پادشاه روی تخت نشست و گفت: اینجوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند. پادشاه ادامه داد: مردم به پادشاهی نیاز دارند که در عین راستگویی و درستکاری با آنها صادق باشد، نه آن پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن دست به هر عمل ریا کارانه ای بزند!aks
برچسب:, :: :: نويسنده : عضو انجمن اسلامی ‏
می گویند، اگر كسی‌ چهل‌روز پشت‌ سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند، حضرت‌ خضر به‌ دیدنش‌ می‌آید و آرزوهایش‌ را برآورده‌ می‌كند. سی‌ و نه‌ روز بود كه‌ مرد بیچاره‌ هر روز صبح‌ خیلی‌ زود از خواب‌ بیدار می‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ می‌پاشید و جارو می‌كرد. او‌ از فقر و تنگدستی‌ رنج‌ می‌كشید. به‌ خودش‌ گفته‌ بود: اگر خضر را ببینم، به‌ او می‌گویم‌ كه‌ دلم‌ می‌خواهدثروتمند بشوم. مطمئن‌ هستم‌ كه‌ تمام‌ بدبختی‌ها و گرفتاری‌هایم‌ از فقر و بی‌پولی‌ است. روز چهلم‌ فرارسید. هنوز هوا تاریك‌ و روشن‌ بود كه‌ مشغول‌ جارو كردن‌ شد. كمی‌ بعد متوجه‌ شد مقداری‌ خار و خاشاك‌ آن‌ طرف‌تر ریخته‌ شده‌ است. با خودش‌ گفت: با این‌كه‌ آن‌ آشغال‌ها جلو در خانه‌ من‌ نیست، بهتر آنجا را هم‌ تمیز كنم. هرچه‌ باشد امروز روز ملاقات‌ من‌ با حضرت‌ خضر است، نباید جاهای‌ دیگر هم‌ كثیف‌ باشد.. مرد بیچاره‌ با این‌ فكر آب‌ و جارو كردن‌ را رها كرد و داخل‌ خانه‌ شد تا بیلی‌ بیاورد و آشغال‌ها را بردارد. وقتی‌ بیل‌ به‌دست‌ برمی‌گشت،همه‌اش‌ به‌ فكر ملاقات‌ باخضر بود با این‌ فكرها مشغول‌جمع‌ كردن‌ آشغال‌ها شد. ناگهان‌ صدای‌ پایی‌ شنید. سربلند كرد و دید پیرمردی ‌ به‌ او نزدیك‌ می‌شود. پیرمرد جلوتر كه‌ آمد سلام‌ كرد. مرد جواب‌ سلامش‌ را داد. پیرمرد پرسید: .صبح‌ به‌ این‌ زودی‌ اینجا چه‌ می‌كنی؟ مرد جواب‌ داد: دارم‌ جلو خانه‌ام‌ را آب‌ و جارو می‌كنم. آخر شنیده‌ام‌ كه‌ اگر كسی‌ چهل‌ روز تمام‌ جلو خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند، حضرت‌ خضر را می‌بیند.. پیرمرد گفت: حالا برای‌ چی‌ می‌خواهی‌ خضر را ببینی؟ مرد گفت: آرزویی‌ دارم‌ كه‌ می‌خواهم‌ به‌ او بگویم.. پیرمرد گفت: چه‌ آرزویی‌ داری؟فكر كن‌ من‌ خضر هستم، آرزویت‌ را به‌ من‌ بگو.. مرد نگاهی‌ به‌ پیرمرد انداخت‌ و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم‌ كارم‌ نشو.. پیرمرد اصرار گرد: حالا فكر كن‌ كه‌ من‌ خضر باشم. هر آرزویی ‌ داری‌ بگو.. مرد گفت: تو كه‌ خضر نیستی. خضر می‌تواند هر كاری‌ را كه‌ ازاو بخواهی‌ انجام‌ بدهد.. پیرمرد گفت: گفتم‌ كه، فكر كن‌ من‌ خضر باشم‌ هر كاری‌ را كه‌ می‌خواهی‌ به‌ من‌ بگو شاید بتوانم‌ برایت‌ انجام‌ بدهم.. مرد كه‌ حال‌ و حوصله‌ی‌ جروبحث‌ كردن‌ نداشت، رو به‌ پیرمرد كرد و گفت: اگر تو راست‌ می‌گویی‌ و حضرت‌ خضر هستی، این‌ بیلم‌ را پارو كن‌ ببینم.. پیرمرد نگاهی‌ به‌ آسمان‌ كرد. چیزی‌ زیرلب‌ خواند و بعد نگاهی‌ به‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ انداخت. در یك‌ چشم‌ به‌هم‌ زدن‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ پارو شد. مرد كه‌ به‌ بیل‌ پارو شده‌اش‌ خیره‌ شده‌ بود، تازه‌ فهمید كه‌ پیرمرد رهگذر حضرت‌ خضر بوده‌ است. چند لحظه‌ای‌ كه‌ گذشت‌ سر برداشت‌ تا با خضر سلام‌ و احوالپرسی‌ كند و آرزوی‌ اصلی‌اش‌ را به‌ او بگوید، اما از او خبری‌ نبود. مرد بیچاره‌ فهمید كه‌ زحماتش‌ هدر رفته‌ است. به‌ پارو نگاه‌ كرد و دید كه‌جز در فصل‌ زمستان‌ به‌درد نمی‌خورد در حالی‌ كه‌ از بیلش‌ در تمام‌ فصل‌ها می‌توانست‌ استفاده‌ كند. از آن‌ به ‌بعد به‌ آدم ‌ ساده‌ لوحی‌ كه‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ هدفی‌ تلاش‌ كند، اما در آخرین‌ لحظه‌ به‌ دلیل‌ نادانی‌ و سادگی‌ موفقیت‌ و موقعیتش‌ را از دست‌ بدهد، می‌گویند بیلش‌ را پارو كرده‌ است.aks
صفحه قبل 1 صفحه بعد


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 3
بازدید کل : 28071
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


خطاطي نستعليق آنلاين
Google

‎در این وبلاگ‎
‎کل اینترنت